بی بدیل  - Bibadil  
     تاریخ: 02 آذر 1403    22 نوامبر 2024

طنز و خنده بی بدیل برای شما

. . . .
به جامعه مجازی بی بدیل بپیوندید... ورود ثبت نام
آسانسور  
بی بدیل - آسانسور

آسانسور (داستان پدری روستایی، و پسرش)

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده است، می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند  که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار دادو دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شدو پدر و پسرهر دو چشمشان به شماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختـر خانمی مو طلایی و بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت:  پسرم ، زود برو مادرت را بیاور اینجا !

   
 
تبلیغات
 

 مقالات طنز    
  نظر دهید (2)نظر
تاریخ:  1389/12/06 نوشته شده توسط : مدیر سایت


تعدادی از جالب ترین مطالب مشابه:  
برخی از نظرات شما:  
ario گفت:
 

خيلي باحاله

نم نم گفت:
 

عالی بود.

بازگشت
تمام حقوق معنوی سایت بی بدیل طبق قوانین مالکیت معنوی محفوظ میباشد
استفاده از مطالب سایت بی بدیل با ذکر منبع مجاز است.
درباره ما  پیشنهادات  تبادل لینک
سایت بی بدیل دات کام  ،  بی بدیل دات ایران